معنی فراز و بلندی

حل جدول

فراز و بلندی

اوج،سربلندی


بلندی و اوج

فراز

فرهنگ عمید

بلندی

بلند بودن: بلندی دیوار،
بلند و دراز شدن،
شدت: بلندی صدا،
[مجاز] ارزش، اهمیت: بلندی مقام،
[مجاز] خوبی، همراهی: بلندی بخت،
دراز و طولانی بودن: بلندی شب،
(اسم) مکان مرتفع: بلندی‌های البرز،
طول، ارتفاع: قد درخت به بلندی چهارمترمی‌رسید،
[قدیمی] بالاترین قسمت چیزی، اوج،


فراز

بالا،
بلندی،
[مقابلِ نشیب] سربالایی: آرزومند کعبه را شرط ا‌ست / که تحمل کند نشیب ‌و فراز (سعدی۲: ۴۵۸)،
[قدیمی] جمع، فراهم،
[قدیمی] کنار،
[قدیمی] نزدیک،
(بن مضارع فراختن و فراشتن و فرازیدن) = افراشتن
[مقابلِ بسته] [قدیمی] باز،
[مقابلِ گشوده] [قدیمی] بسته. دیده ز عیب دگران کن فراز / صورت خود بین و در او عیب‌ ساز (نظامی۱: ۶۵)،
[قدیمی] نزد، پیش. δ در معنای ۸ و ۹ از اضداد است،
* فراز آوردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
فراهم آوردن، گرد کردن،
پیش آوردن: نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز / می خوش‌بوی فراز آور و بربط بنواز (منوچهری: ۵۱)،
* فراز آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
رسیدن،
نزدیک شدن،
پیش آمدن،
بازآمدن،
پدید شدن: به خسته درگذری صحّتش فراز آید / به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد (سعدی۲: ۳۹۸)،

لغت نامه دهخدا

بلندی

بلندی. [ب ُ ل َ] (حامص، اِ) برآمدگی، نقیض پستی و کوتاهی. (ناظم الاطباء). برشدگی. شُموخ. عَرار. عَلاوه. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوه. قِنی ̍:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی که نابوده پست.
ابوشکور.
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب.
فردوسی.
جهان را بلندی و پستی توئی
ندانم چه ای هرچه هستی توئی.
فردوسی.
زایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک.
فردوسی.
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا درپس هر لیلی آینده نهاریست.
فرخی.
هَدهَده؛ فرود آوردن چیزی را از بلندی به پستی. (از منتهی الارب). || علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث):
آفتابی بدان بلندی را
لکه ٔ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی). || درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین):
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامه ٔ فکر آزاد شماره ٔ 40 سال اول شود.
- بلندی روز؛ فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار؛ وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب). || ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را [از هرمان مصر] چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم). || بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کَساء؛ بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
|| کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
|| قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر ناله ٔ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| (اِ) جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه [رَ / رِ / رُ وَ]. رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
اِرتباء، استعلاء؛ بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه؛ بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان). || قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه.

بلندی. [ب ُ ل َ دا] (ع اِ) پهنا. (منتهی الارب). عریض و پهن. (اقرب الموارد).


فراز و نشیب

فراز و نشیب. [ف َ زُ ن ِ / ن َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بلندی و پستی. سربالایی و سرازیری:
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب.
فردوسی.
رجوع به فراز شود.


فراز

فراز. [ف َ] (ص) پهن شده و پخش گردیده. || سرکش، اعم از مردم نافرمان و اسب سرکش. || بلندشونده و بالارونده. || بلند. (برهان).
- به فراز شدن. فرازرفتن. رجوع بدین کلمات شود.
|| جمعآمده. (برهان). در این معنی بیشتر با فعل های آمدن، آوردن، شدن و گردیدن همراه آید. رجوع به ذیل ترکیبات آن شود. || گشاده و باز کرده شده. (برهان). باز. (یادداشت بخط مؤلف).
ترکیب ها:
- فرازآمدن. فرازشدن. فرازکردن. فرازگردیدن. فرازگشتن. در این معنی از اضداد است و بمعنی بسته نیزآید. رجوع بدین کلمات شود.
|| بسته. (برهان) (ناظم الاطباء):
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
تا پاک کردم از دل زنگار حرص و طمْع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست.
خسروانی.
من و او هر دو به حجره در و می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز.
فرخی.
هریکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز.
ناصرخسرو.
ره بیرون شد از عشقت ندانم
در هر دوجهان گویی فراز است.
انوری.
خواه ظلَم پاش و خواه نور کزین پس
دیده ٔ خاقانی از زمانه فراز است.
خاقانی.
غالب آمد خنده ٔ زن، شد دراز
جهد می کرد و نمی شد لب فراز.
مولوی.
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز.
سعدی.
در این معنی همواره با یک فعل ربطی یا یک رابطه همراه است. || (نف مرخم) بمعنی فروز باشد که از افروختن است. (برهان). در این معنی باید با کلمه ای چون «آتش » ترکیب شود، و در آن صورت مأخوذ از مصدر فرازیدن باشد، چه آتش فراز یعنی آتش فروز. (یادداشت بخط مؤلف). || (اِ) بلندی. (برهان). سربالایی. مقابل نشیب:
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
زمین چون ستی بینی و آب رود
بگیرد فراز و نیاید فرود.
ابوشکور بلخی.
که روزی فراز است و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی بانهیب.
فردوسی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب.
فردوسی.
نشیبهاش چو چنگال های شیر درشت
فرازهاش چوپشت نهنگ ناهموار.
فرخی.
کس نبیند فروشده به نشیب
هرکه را خواجه برکشد به فراز.
فرخی.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن.
منوچهری.
آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست.
ناصرخسرو.
جوانی چون نشیبت بود از آن تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست از آن خوش خوش همی نازی.
ناصرخسرو.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
جستم سراپای جهان، شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده ست بر من هیچ رازی.
نظامی.
ماهرویا همه اسیر تواَند
چند در شیب و در فراز آیند؟
عطار.
آرزومند کعبه را شرط است
که تحمل کند نشیب و فراز.
سعدی.
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارداز نشیب و فراز؟
حافظ.
|| باز کردن و گشودن در. (برهان). رجوع به فرازشدن، فرازگردیدن و فرازگشتن شود. || پوشیدن، و به این معنی از اضداد است. || آلت تناسل. || وصل، چه فرازیدن، وصل کردن را نیز گویند. (برهان). رجوع به فرازیدن شود. || خون که عربان دم خوانند. (برهان). || (ق) پیش و حضور. (برهان). در این معنی با یک فعل ربطی همراه میشود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن. فرازرفتن. فرازآوردن. فرازشدن. رجوع به این کلمات شود.
|| نشیب. زیر. (برهان). در این معنی از اضداد است. || (اِ) زبر. بالا. (برهان) (یادداشت بخط مؤلف):
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هر جای بنمود چهر از فراز.
فردوسی.
از فراز همت او آسمان را نیست راه
وز ورای ملکت اواین زمین را نیست جای.
منوچهری.
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز از این مهول مسیل.
ناصرخسرو.
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده ام.
خاقانی.
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی.
خاقانی.
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گل پربار می بینم.
سعدی.
گیرم فراز گنبد گردان است
آرمْش زی نشیب به استادی.
ادیب نیشابوری.
- از فراز...، بر بالای چیزی:
کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.
فردوسی.
- بر فراز شدن، بالا رفتن از چیزی. بر روی چیزی رفتن: از پیش چنان بود که بلال بر فرازشدی و گفتی: الصلوه. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
- سرفراز، مقابل سرافکنده. باافتخار.
- سرفرازی، سرفراز بودن. افتخار. خودستایی. تفاخر:
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند.
نظامی.
چو آن سرفرازی نمود، این کمی
از آن دیو کردند، از این آدمی.
سعدی.
- گردن فراز، آنکه گردن خود را همواره راست گیرد و سرافکنده نباشد. سربلند. سرفراز:
همان تیرباران گرفتند باز
بر آن اسب و بهرام گردن فراز.
فردوسی.
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان درآرد کمند.
نظامی.
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز.
سعدی.
- گردن فرازی، سربلندی. افتخار. تفاخر:
توانم که گردن فرازی کنم
به شمشیر با شیر بازی کنم.
نظامی.
|| قریب و نزدیک. (برهان):
با می چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان.
رودکی.
مکن چشم بر بدمنش باز و گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش.
ناصرخسرو.
|| عقب و پس. || (ق) باز که از تکرار است، چنانکه فرازده، یعنی بازبده. || بمعنی زمان باشد، چنانکه گویند: از صباح فراز، یعنی از صباح باز، و از دیروز فراز، یعنی از دیروز باز. (برهان). در این معنی با «از» همراه خواهد بود:
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
رودکی.
وآنک به شادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان.
رودکی.
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز.
فرخی.
|| کنار چیزی. سر چیزی:
گرچه برخوانند هر دو لیک نتوان از محل
بر فراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن.
سنایی.
|| نزد. (یادداشت بخط مؤلف). در این معنی با فعل ربطی همراه شود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن. فرازآوردن. فرازشدن. رجوع به این ترکیبات شود.
|| (حرف اضافه) بمعنی باء تأکید و زینت بر سر افعال درآید. (یادداشت بخط مؤلف). زیاده و زاید باشد. (برهان):
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست.
رودکی.
هیچکس را این فراز نباید گفت. (تاریخ بیهقی).


نشیب و فراز

نشیب و فراز. [ن ِ / ن َ ب ُ ف َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) پست و بالا. دشت و کوه. سهل و جبل:
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی.
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سراپای جهان هرچه نشیب است و فراز.
فرخی.
ز مشکلات طریقت عنان مپیچ ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
حافظ.
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز.
حافظ.
|| سختی و سستی. خوب و بد. پست وبلند:
یکی کار پیش است و رنج دراز
که هم با نشیب است و هم با فراز.
فردوسی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب.
فردوسی.
که دارد زمانه نشیب و فراز.
فردوسی.
کیت فهم بودی نشیب و فراز
گر این درنکردی به روی تو باز.
سعدی.
- درنشیب و فراز گشته، آزموده. مجرب. (یادداشت مؤلف):
به همدان گشسب آن زمان گفت باز
که ای گشته اندر نشیب و فراز.
فردوسی.

گویش مازندرانی

بلندی

بلندی – جای مرتفع

نام های ایرانی

فراز

دخترانه و پسرانه، بلندی و شکوه، جای بلند، بلندی، بخش بالایی چیزی

فرهنگ فارسی هوشیار

فراز

پهن شده و پخش گردیده، بلند شونده و بالا رونده، بلندی و بالا


بلندی

(صفت) علو بالایی مقابل پستی کوتاهی، ارتفاع، درازی طول، بزرگی عظمت، (اسم) قله (کوه)، نجد مقابل غور، اوج و ذروه. یا بلندی طاق. خیز (در ساختمان) .

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلندی

ارتفاع، اوج، علو، رفعت، سربالایی، فراز، قدر،
(متضاد) پستی، حضیض، سفل، کوتاهی، رسایی، شدت، طول، درازی، ارزش، اعتبار، طولانی بودن


فراز

ارتفاع، اوج، بالا، بلندی، قله، جمله، عبارت، سربالایی، عرشه، باز، گشاده، بسته، مسدود،
(متضاد) پستی، نشیب

معادل ابجد

فراز و بلندی

390

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری